من می گریزم از تو و از عشق گرم تو


با آنکه آفتاب فروزندهٔ منی

ای آفتاب عشق نمی خواهمت دگر


هر چند دلفروزی و هر چند روشنی

بر سینه دست می نهی و می فریبیم


کاینجاست آن چه مقصد و معنای زندگی ست

یعنی که سر به سینهٔ پر مهر من بنه


جز این چه حاصلت ز سراپای زندگی ست

در پاسخت سر از پی حاشا برآورم


یعنی مرا هوای تو دیگر نه در سر است

با این دل رمیده ، نیازم به عشق نیست


تنهاییم به عیش جهانی برابر است

من در میان تیرگی تنگنای خویش


پر می زنم ز شوق که اینجا چه دلگشاست

سر خوش ، از این سیاهی و شادان از این مغاک


فریاد می کشم که از این خوبتر کجاست ؟

خفاش خو گرفته به تاریکی ی غمم


پرواز من به جز به شبانگاه تار نیست

بر من متاب ، آه ، تو ای مهر دلفروز


نور و نشاط با دل من سازگار نیست